فرقی نمیکرد کجا بودم، تا تو را در دستهایم حس نمیکردم، آرام نمیشدم. اگر روزی دیر میرسیدم و همشهری در محلهی خودمان تمام میشد، زمین و زمان را به هم میدوختم و به هرکه میشناختم میسپردم که برایم بخرد.
تمام هفته، دنبال سوژه برای داستان جدیدم بودم. بعد زنگ میزدم و نظرت را میپرسیدم و تو هم گاهی میگفتی چاپش میکنم. روزهایی که داستانم چاپ میشد، روی زمین نبودم. اصلاً نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد. دیدن اسم خودم برایم حالت غریبی داشت.
تو انگیزهی روزهای نوجوانی من بودی. گاهی هرچهقدر هم که غمگین و ناراحت بودم، نوشتن برای تو آرامم میکرد. اینروزها به قول یکی از دوستانم، شور نوشتن را از دست دادهام. یک عالم درس و کتاب و کلی کار دیگر محاصرهام کردهاند. فرصتی برای کلمهبازی برایم نمانده. اسمش این است که بزرگ شدهام. بزرگ شدهام، اما بهاندازهی روزهای نوجوانیام خلاق و خیالباف نیستم.
دوچرخهی عزیزم، تو مثل آن روزها به من شوق زندگی میدهی، حتی اگر غبار زمان و فاصله روی دوستی همیشه نوجوانانهمان بنشیند. یادم نرفته تولد ۱۸سالگیام آرزو کرده بودم سردبیر تو باشم. هنوز یادم هست. اما نمیدانم تو یک سردبیر بیولوژیست میخواهی یا نه؟
همرکاب قدیمی، برای تولد ۱۳سالگیات، ۱۳تا آرزو کن و به هیچکس نگو...
مریم بیضایینژاد
از کرج
هدیهی شفق مهدیپور از تهران